این داستانیه که برای خوشی این دل شروع کردم. پس نه انتظاری از خودم دارم نه برام حیاتیه که جذاب و. باشه. آزاد و بیقید و توقع طوری:
متن:
سلام مادر
می دانم که صدایم را می شنوی
پس بگذار درد و دل کنم
مادر
ما ، شاگردان بی عرضه ای بودیم،
هیچگاه برای او روضه نخوانده ایم
اصلا ما حتی او را نشناختیم
بر خلاف شما
که هم شناختین
هم برایش جان عزیزتان را دادید.
و من از شاگرد اول ها آموختم
که نام و راه امامم از پشت در شروع شد
مادر ما را ببخش که 1185سال شد.
کانال تحت فشاره و کمبود طراح داره.البته که یهجورایی قابل حدسه چون تعهدی از کسی گرفته نمیشه(همون بیمایه فطیره).منم که همیشه بلاتکلیفم؛ یه مدت خوب یه مدت . داشتم به این فکر میکردم که چهقدر خوب میشد که کسی رو پیدا میکردم که با داشتن شرط وقت بهش طراحی با گوشی رو یاد میدادم تا یه طراح اضافه بشه. منتها از اون جایی که خیلی روابط اجتماعی بالایی دارم :/ آدمی که شاخصههای همچین کاری رو داشته باشه رو نمیشناسم.
البته مطمئنم آموزش دادنش هم صبر و حوصلهی زیادی میخواد مخصوصا اگه غیر حضوری باشه. البته یه جوری هم میگم یاد میدم انگار خودم خیلی.
تسلیت بابت این ایام. تسلیت آقا جان(عج).
متن:
یا رب کمکم کن دل دیوانـه بگیـرد مضطر شود و از غـم جانانـه بگیــرد
یارب سببی ساز که این آه جگرسوز آتش شـود و دامن کاشانـه بگیـرد
دل در پی او بی سروسامان شود ای کاش یک «چله غم» ساده و مردانه بگیرد
بر جـان بخرد در طلبش هر چه بـلا را از جام ولایت، دو، سه پیمانه بگیرد
آن لحظه فرج خواند و الغوث و امان را تا یـار سفـر کـرده ره خانـه بگیـرد
پینوشت: هیچی دیگه. هیچیِ هیچی هم که نیست منتها حوصله ندار طوریم. :|
متن:
یا بن الحسن!
تاخیر در ظهور تو را ما مقصریم
ما صدای کودکان نیجریه را شنیدیم؛
اما سکوت کردیم
ما نسل کشی میانمار را ندیده گرفتیم؛
همانطور که گرسنه مردن کودکان یمنی را.
یا بن الحسن!
ما را به خاطر انتخاب «بی تفاوتها» حلال کن.
لابد باید زشت باشه بیام بگم دیگه به این عکس اونجوری که باید حس ندارم. عکس(جدای از تایپو) توسط من کلاژ(ترکیب) شده. جمع کردن عکسا برای کلاژ کردنشون برام سخت گذشت.واقعا سخت. ولی الان نمیدونم درسته یا نه ولی فکر میکنم اونقدر که حتی یه آدم عادی رو بهرنج میاره. من رو ناراحت نمیکنه.شاید بخاطر مریضی و سختی و سنگ شدن دله؛ از این بد بودن و توبه و بد شدن و بد شدن و . اینکه اگه به پاش اشک هم بریزی چه معنیای میده وقتی هنوز حتی به واجبات اونجوری که باید نمیپردازی. شاید ناراحتی ازش یه جور دورویی باشه. البته که هنوز «جمیله»ی ۷ سالهی یمنی که روی تخت.(نگم) چشامو به اشک مینشونه ولی.
پینوشت: دوباره حرفمو شکستم و از دردا گفتم وقتی میدونم جاش اینجا نیست.
پینوشت2: حتی به این فکر میکردم بیام اینجا از hyouka(انیمه) بگم تا این حد خارج از .
پینوشت3: امتحانای ترم تا اینجاش خداروشکر خیلی خوب بوده و با همین فرمون میریم جلو انشالله.(ولی نتیجه گرفته نشه که درسخون شدم)
پینوشت4: دوباره مظلومنمایی کردم.
1.همین اول بگم قرار شده ننالم. :|
2. امروز یه حسِ فساد قوی بهم دست داد. به همون قوت چند ساعت قبل حس نمیشه ولی خب اثراتش هست، چه روحی چه جسمی. خب وقتی یکی تو این سن میگه جسمی معلومه بیشترِ منظورش چهرهی نامبارکشه.اون خستگی همیشگی هم که اصن بحثش جداست.
3. خب خیلی احمقانه میشه اگه انتظار داشته باشی هیچیت نشه، وقتی یه جا میکَپی و وقتِ «زیادی» پای انیمه میذاری. البته خیلی هم منصفانه نیست از کلمهی«زیاد» برای توضیح حجم زمان دیدن ۱۲قسمتِ حداقل ۲۰دقیقهای انیمه استفاده کنی. خارج از محدودهی این کلمهست.
4. اگه کسی دقت کنه انگار یه مرضی دارم که دوستدارم جملههارو به پیچیدهترین حالت ممکن تبدیل کنم؛ جوری که خودم هم باید برگردم ببینم اول جلمه چی گفتم که تهشو با چه فعلی جمع کنم بره پی کارش.
5. حالا که حرفش شد، از جمله امراض دیگهام «سندروم پرانتز»ه. حالا اینکه اصن یه همچین چیزی هم هست و این نامگذاری رسمیه یا نه به من ربطی نداره. مهم اینکه من دوستداشتم اسمشو این بذارم(مثلا شاخطوری). به این شکل که هرچی توضیح هست رو میچپونم تو پرانتزا. اصن انگار معتاد شدم به پرانتز فکنی(حالا که هم معتاد شدیم به چی معتاد شدیم). یکی نیست بزنه پس این سر بگه:چطه؟چِتی؟(منظور عملِ صالحِ چِتْکردن است) خب میمیری ادامهش بنویسی یا چی؟
6.اندراحوالات هم اینکه با درس زیبای ریاضی به معاشرت نشستیم بلکه اوضاع ترم زیاد به قهوهای میل نکنه.از اونجایی هم که طبق استحضار همگان، این درس شیرین همنشین فوقالعاده خوشمشربیه ممکنه تا پاسی از شب به همین حالتِ فیض سر کنیم.
7. یه سفارش طرح دارم مربوط به. حالا که فکرشو میکنم نگم بهتره. فقط میخواستم بگم یهجورایی دارم ازش شونه خالی میکنم. درسته به هرحال انجامش میدم. اگه انجام شد که آپلود میکنم انشالله.
8. یه جوری دارم نمازامو خراب میکنم انگار. . یادم میاد یه بار «م» از قضا شدن نمازش گفت و خیلی هم ناراحت بود. من: باید فقط توی یه سیاهچاله غرق بشم. دیگه توضیح ندم.
9.دارم به نئاندرتال تبدیل میشم. دیگه امشب هم وقتی نیست برم حموم. تا این حد به فنام.
10. برای هم دعا کنیم.
متن:
ای ناله به جایی نرسیدن تا کی؟ وز باغ حضور، گل نچیدن تا کی؟
آه ای گل سرخِ مانده در خیمۀ سبز دیدن همه را، تو را ندیدن تا کی؟
بله قسمتی از اول طرح مشکل داره و طرح خیلی جالبی نشده.(شاید بشه گفت:حیفِ شعر)(ن1)
پینوشت: اگه میخواستم از خودم و حالم بگم واقعا نمیدونم از کجا و چطور باید شروع میکردم و ادامهش میدادم.(ن2)
پینوشت2: اره وقتایی هم هست که غم میاد، ولی دیگه اصلا برام جالب نیست که بیام اینجا بروز بدم. حس میکنم یه جور مظلومنماییِ منفوره.(یهجور نیاز به همدردی. کسی نیست بگه آخه انتظار از کی دیوونه)(ن3)
پینوشت3: درمورد پن2، اینکه همچین نظری پیدا کردم دلیل نمیشه واقعا بهش عمل کنم.
پینوشت4: یهجورایی تا همینجاشم ناله بود، نبود؟.فعلا که اوضاع خوبه.خدا کنه خوب بمونه.منظور از خوببودن هم یعنی: فقط افتضاح نیست.(ن4)
پینوشت5: طبق پن2 اومدم ببینم تو همین پست چقدر مثلا عمل کردم، نالهها رو آخر هر خط شماره گذاشتم. الان میبینم که باید عنوان رو هم میشمردم.
من اینجا ، لب دریاچه، جلوی انعکاس ماه روی آب دریاچه، دارم یکی یکی میشمرم قدمهایی رو که ازش دور شدم.
سایهها هم کم و بیش هستن. پشت درختا، لای بوتهها و توی آب سرد دریاچه. سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس میکنم.صدای زمزمههاشون توی گوشم میپیچه.نمیدونم ماهیا خوابن یا بیدار. باد میوزه و سطح دریاچه رو میلرزونه. بوتهها و شاخهها خش خش میکنن. من هنوز آرومم. به آسمون صاف نگاه میکنم. ستارهها مثل همیشه براق و درخشنده راه درست رو نشون میدن. ولی دیگه برام خستهکنندهان. درستی و راستیشون از حد تحملم خارجه. جغد بیسروصدا پر میزنه و از بالای سرم رد میشه.
شبا همیشه همین جوریه؛ ساکت و آروم.اما چند وقتیه که هر موقع سیاهی شب پاشو میذاره اینجا ترس ورم میداره. دیگه مطمئن نیستم که میتونم صبح فردا رو ببینم یا نه.
امشب اما کمی فرق میکنه.یکم هوا سردتره. یکم نه. خیلی سردتره. با اینکه به زمستون خیلی مونده.
به خودم میام. دارم میلرزم. بوی زُخم خون رو حس میکنم. نمیدونم چرا با وجود ترس ، باوجود لرز ، بازم آرومم. امشب دیگه احتیاجی نیست راه درّه رو پیش بگیرم و زیر مهتاب زوزه بکشم.خیلی خستهتر از این حرفام.
نمیدونم این بو، بویِ خونِ منه یا اون. راستش زیاد تقلا میکرد. پوزهام زخمی شد.پاش شکسته بود.بخاطر من شکسته بود. وقتی دنبالش افتادم.گلهاش مشغول مهاجرت بود. کسی براش صبر نکرد.تنها گذاشتنش. مثل من.
بیشه و جنگل و رو خوب میشناختم. راحت میفهمیدم کجاست. بوش رو میشناختم. هر روز از دور نگاهش میکردم. نمیدونم میدونست چقدر بهش نزدیکم و چقدر براش خطرناکه یا نه. بخاطر پاش تو برخورد اول ، نمیتونست زیاد از اینجا دور شه.سعی میکرد هر روز مسافتی رو طی کنه گرچه هیچ موقع به گلهاش نمیرسید. یه ماده آهوی تک و تنها. مایهی دلسوزی بود.
امشب برای آخرین بار رفتم برای دیدنش اما از نزدیک.نمیدونم چی شد. نمیدونم چرا اونطور شد.نمیخواستم.اصلا نمیخواستم بترسه. نمیخواستم این طور پیش بره. ولی انگار از یه جایی به بعد دست خودم نبود. به خودم که اومدم دندونام توی گردنش فرو رفته بود و نفس نمیکشید. دیگه تقلا نمیکرد. اون (اتفاق)چیزی نبود که من میخواستم.
اما الان آرومم. یعنی میخوام که برای همیشه آروم بشم.
بلند میشم و توی آب دریاچه پیش میرم. برای آخرین بار ماه رو نگاه میکنم و یاد برق چشمای اون میافتم؛ وقتی برای اولین بار، موقع شکار، دیدمش و نتونستم کار رو تموم کنم.اما الان تمومش میکنم. پیشترمیرم. آب تا زیر گلو بالا میاد. چشمام رو میبندم و خودم رو میکشم پایین. تا دیگه زمزمههارو نشنوم . تا برای همیشه بتونم خستگیهامو فراموش کنم. اون چشما رو فراموش کنم.
فقط امیدوارم ماهیا رو بیدار نکنم.
پینوشت: میدونم جا داره بهتر بشه.لحنش رو هم میدونم نباید اینجور باشه ولی دوست داشتم اینطور بنویسم.خارج از اصول.
پینوشت۲: بدون ذهنیت قبلی بود.
بیربطنوشت: بعضی مواقع هم هست که لازمه آدم بده، بیمعرفته، خودخواهه و نامرده باشی. (حداقل از نظر خودت) فقط بتونی از دور نگران شی. از دور به فکر باشی. ازدور دعا کنی. و این هیچ اشکالی نداره.
متن:
این جمعه هم گذشت و نیامد نگار ما ما ماندهایم و گریهی بیاختیار ما
یا رب دعای منتظران مستجاب کن تا جمعهی دگر فرجش را شتاب کن
میدونم خیلی دیر کردم برای رسوندن این طرح برای کانال.
یلدای همه مبارک.
پینوشت: (از خودم) هیچی نگم فقط .
دریافت عکس (۴مگ)
متن کامل :
حافـظ! تو خبـر داری از عالم شیـدایــی یلدای فراق آمد رفته است شکـیبایـی
برخیز و بخوان با ما «ای پادشه خوبان» دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
قرار بود شیک بشه.من که هر کار تونستم کردم.فکر میکنم ساده و متوسطه.
از مدیر محترم کسب اجازه کردم؛ فرمودن بدون لینک قرار نگیره.اینبار استثنائاً با لینک بلاگ قرار گرفت. انشالله طرحای بعدی رو با لینک و لوگوی بدریون میذارم.
پینوشت: واقعا میخوام بیام ”بنویسم”ولی وقت و فرصت پیش نمیاد.
پینوشت2: اگه خوابِ. رو کنترل کنم خیلی خوب میشه. ولی هی نیمیشه :/
پینوشت3: خیلی زوده بگم یلداتون مبارک؟ خب، مبارک :) (انشالله یلدای ظهور)
این نسخه از طرح افکت خورده و با نسخه اصلی که تو کانال بدریون قرار میگیره متفاوته.
پینوشت: تراکم کار اینقدر زیاد نیست. این مورد اضطراریطور بود.
پینوشت2: دو روز تعطیلی و لای کتاب هم باز نکردم.واقعا وقتم رو هم به تفریح خاصی نگذروندم که همه تقصیرا متوجه من بشه.( طراحی هم هر چقدر طول بکشه بالاخره تموم میشه، باقی وقتم رو چیکار میکنم نمیدونم)
من اینجا ، لب دریاچه، جلوی انعکاس ماه روی آب دریاچه، دارم یکی یکی میشمرم قدمهایی رو که ازش دور شدم.
سایهها هم کم و بیش هستن. پشت درختا، لای بوتهها و توی آب سرد دریاچه. سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس میکنم.صدای زمزمههاشون توی گوشم میپیچه.نمیدونم ماهیا خوابن یا بیدار. باد میوزه و سطح دریاچه رو میلرزونه. بوتهها و شاخهها خش خش میکنن. من هنوز آرومم. به آسمون صاف نگاه میکنم. ستارهها مثل همیشه براق و درخشنده راه درست رو نشون میدن. ولی دیگه برام خستهکنندهان. درستی و راستیشون از حد تحملم خارجه. جغد بیسروصدا پر میزنه و از بالای سرم رد میشه.
ادامه مطلباین داستانیه که برای خوشی این دل شروع کردم. پس نه انتظاری از خودم دارم نه برام حیاتیه که جذاب و. باشه. آزاد و بیقید و توقع طوری:
اصلاش خاصیت آدمی به همین ذهن مشوش پر از اوهاماش است; این را که از او بگیری که دیگر چیزی نمیماند. مثل بیرون کشیدن جوهر کلمات از لای کاغذ کتاب، مثل ربودن ماه رخشان از دل آسمان تیرهی شب، مثل تهی کردن پرنده از پرواز، مثل رمیدن من از تو. . با همین وهم میشود مرز باریک خیال و واقعیت را زدود. با همین وهم میشود دنیای خاکستری دودآلود را رنگ زد. راستاش حتی میشود دروغ گفت، که بَه، چه همه چیز جور است و به میل. بلکه مسکنی باشد برای درد تلخیها.
ادامه مطلبدوباره سنگین میشوی. سقوط میکنی. آنقدر پایین که دوباره میتوانی بشنوی: تیک تاک. عقربهی ثانیهشمار با بیرحمی قدم برمیدارد و با هر قدم ثانیهای میشکند. درست مثل شیشهی امیدها و آرزوهایت. و در فاصلهی هر شکستنای بیشتر سقوط میکنی. بیشتر و بیشتر. رهایی گاهی اوقات تباهی میآورد.
ادامه مطلبمگه اینجور نیست که باید تلخیهاتو هضم کنی. بعضی غل و زنجیرها رو باز کنی و بعضیا رو بسته. و وقتی که فکر میکنی حتی نمیشه بلند شد، خودت رو، رو زمین بکشی.
میدونم که یادم میره که باید همه چیو به دست خودم بهتر کنم. ولی بیا فکر کنیم که اینطور نمیشه. بیا سعی کنیم امید رو از خودمون دریغ نکنیم. بیا سعی کنیم.
وقتی نمینویسی و نمینویسی و نمینویسی، اون حس ذوق همیشگی بیشتر و بیشتر زیر خاک بیمهریت فرو میره. دیگه صداشو نمیشنوی. دیگه کمتر یادش میافتی. اما با این وجود حس میکنی که یه تیکه از تو گمشده. نمیشه که بدون اون تا آخر سر کرد و دوباره بر میگردی سراغش. خاکها رو کنار میزنی و دست میکشی روش بلکه این آتیش خفتهی زیر خاکستر دوباره بیدار شه. اون ققنوس خوش نقش و نگار سر از تخم در بیاره و دوباره اوج بگیره.
قصهی همیشگی من و اینجا همینه. اینجایی که یه دورههای کوچیکی کمی رنگ میگرفت و دوباره از سر بیتوجهی رنگ میباخت.
به هر حال هرچی بوده و نبوده دیگه گذشته. اینجا هنوز هست و منم هنوز هستم. حس نوشتن هم. پس بهتر اینکه این در رو نبست و هر چند کم هم که شده، سرکی کشید.
پینوشت: امروز یکمی درمورد "قدرت اراده" مطلب دیدم. مثلا اینکه بر خلاف باور عموم یه نیروی ذهنیِ تموم شدنیه یا اینکه با تغذیه(جسمی) میشه این باک رو پر کرد. حتی اینکه با مدیتیشن میتونی لولآپش کنی تا حجمش بیشتر شه. فکر میکنم خیلی مفیده(نسبت به هیچی) و امیدوارم به نتیجهای برسه.
پینوشت2: حس میکنم نشستم دارم کنفرانس میدم. خیلی رسمی و نچسب و عَیطور. جمع کنیم کاسه کوزهمونو باو
پینوشت3: خب معلومه خوشم نمیاد از این جور نوشتن ولی بِتِر دَن ناتینگه :/
پینوشت4: تازشم زدم هدر رو داغون کردم و حتی حوصله فیشو ندارم. کجاشو دیدیم مونده حالا
گفته بودم که باید بیشتر بیام اینجا و نذارم بیشتر از این، این بلاگ خاک بخوره. حالا اینجام ولی بدون حرف حساب.
پر از درگیریها و کشمکشهای ذهنیام. نه از اونایی که میشه فکرشو کرد و حدس زد. نه. درگیریهای ذهنی من بیخودترین و احمقانهترین و کسلکنندهترین مشغلههایی که میتونه توی ذهن هر کسی وجود داشته باشه. اونقدر بیخود که حتی دوست ندارم برای خودم بازخونیشون کنم.
هر روزی که میاد، میگذره و تلف میشه، دارم تقلا میکنم و توی چارچوب تنگ و تک بعدیای که برای خودم درست کردم دست و پا میزنم. سرک کشیدن به ویدئوهای آموزشی که چطور میشه قویتر شد. چطور میشه که ارادهی آهنی پیدا کرد. چطور میشه که اعتیاد به یه رفتارای غلط رو از بین برد. چطور میشه برنامههایِ "از شنبهی هفتهی بعد" رو واقعا شروع کرد و به سرانجام رسوند. چطور میشه بلند شد و دیگه وقت رو تلف نکرد.
یا برنامه ریختن برای ساعتهای آزاد غروب تا نیمهشب و انجام ندادن همهشون.
و کمی جالبتر از بقیه یادآوری تکنیکهایی که کمک میکنه تا کمتر وقت تلف کنم. از قانونِ "فقط ۵ دقیقه" که میگه فقط ۵ دقیقه برای پروژهای که میخوای انجامش بدی ولی حوصلهشو نداری وقت بذار و وقتی که شروع کردی متوجه میشی که سختترین بخش همون شروع بوده و حالا دلت میخواد ادامه بدی.
قانون دیگهای که میگه کارای کوچیکی که کمتر از ۵دقیقه وقت میبرن رو همون لحظه انجام بده.
قانونای خود ساختهی خودم. مثل"فکر نکن انجامش بده": چون عادت دارم هر کاری رو توی ذهنم اونقدر بزرگ کنم که در عمل هم نتونم انجامش بدم.
و از این دست اتفاقهای تکراریِ تکرای.
نکتهای که تا حدودی عجیبه اینه که هم ناامیدم و هم امیدوار. همیشه به روزگار و زندگی(نه خیلی همیشه :) ) و صد البته خدا و اتفاقهای خوب و آدم خوبی شدنم امیدوار بودمو هستم.
ولی در عین حال نسبت به درس و عبرت گرفتن از اشتباهات و تغییر پله به پله به سمت خوب شدنم ناامیدم میشدم و ناامیدتر میشم.
پینوشت1: صرفا برای اینکه بگم اینجا برام ارزشمنده و میخوام بیشتر حضور داشته باشم.
درباره این سایت