Looking for the lost promised time



این داستانیه که برای خوشی این دل شروع کردم. پس نه انتظاری از خودم دارم نه برام حیاتیه که جذاب و. باشه. آزاد و بی‌قید و توقع‌ طوری:

شبی زمستانی بود. از آن شب‌هایی که دل ابرهای تیره ریش بود و برف، رقصان می‌بارید. کوچه‌ها یخ‌زده و سفید و غم‌ناک و درختان خشک و خشن بودند. آرام و خرامان و هماهنگ با نرمیِ رقص دانه‌های برف قدم برمی‌داشت. می‌خزید. باد زمستانی ملایم می‌وزید و موهای نیمه‌جعدش را تاب می‌داد. سرما مثل همیشه سخت بود ولی برای او، برای قدم‌هایش، برای چشمان بی‌حرکت‌اش فرقی نداشت. نفس‌هایش صدادار بود و شماره داشت؛ آه پشت آه.
با خودش فکر می‌کرد: آیا هر روزش، هر شبش و هر لحظه از زندگی‌اش هم همین قدر -مثل الآن- ملال آور و تاریک است؟ از کی زندگی این قدر برایش خسته کننده و پر از تاریکی شده؟ و همین‌طور درون چاه تنهایی خودش غرق می‌شد.
به خودش که آمد جلوی مجتمع مسی بود. قدمی که برداشت متوجه گربه‌ای شد که به چشمانش زل زده بود. گربه ناگهان از جا پرید و دور شد. نفهمید از سر غریزه‌ی انسان‌گریزانه‌ی حیوان بود یا از ترس دیدن حالت مرده‌ی چشمانش. حتی شانه‌ای هم بالا نینداخت. با آسانسور به طبقه‌ی دوم رسید و قدم زد:  .صد و هجده، صد و نوزده، صد و بیست. رمز را وارد کرد. دستگیره را چرخانه و در تاریکی خانه‌ی کوچک فرو رفت.
نمی‌خواست وقت هدر برود. افکارش را زدود، نفس عمیقی کشید و چراغ‌ها را روشن کرد. خانه‌ در هم ریخته و از آشغال پر بود. یونیفرم را درآورد و کمربست به تمیز کردن خانه. بعد از استحمام غذای آماده را صرف کرد و ظرف‌ها را شست. مثل رباتی که بدون انعطاف و بدون تلف کردن وقت مشغول انجام امور از پیش تعیین شده‌اش می‌شود. مثل یک مقدمه‌چینی بود. مثل تشریفاتی برای شروع یک مراسم و آیین مذهبی.
هم چیز بود و هیچ چیز نبود؛ از نظرش همه‌چیز برای قصدش آماده بود و هیچ چیز نبود که بتواند جلوی او را بگیرد. چیزی وجود نداشت که بتواند عقیده‌ی خشک و فی‌ای که تا عمق جانش نفوذ کرده بود را تغییر دهد. هیچ کس و هیچ چیز نبود که او را از این باتلاقی که هر دم بیشتر در او غرق می‌شد بیرون بکشد یا روزن امیدی در پیله‌ی تنهایی‌اش ایجاد کند.
هزاران و هزاران بار به آن فکر کرده بود و علی رغم میل‌اش به انکار، باز هم به جوابی نرسیده بود. هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر در این پوچی غرق شده بود. طوری که دیگر امیدی به برآمدن‌، به نفس گرفتن و نجات پیدا کردن نداشت. به همین خاطر دست و پا زدن را بیهوده می‌دید و هر روزی که می‌گذشت میل‌اش به تمام کردن، به بریدن و جدا شدن از همه چیز بیشتر می‌شد. معتقد بود که دیگر چاره‌ای نیست و هر فکر و انگیزه‌ی امید بخشی که پیش رویش جلوه می‌کرد، با بی‌توجهی‌اش در نطفه خفه می‌شد.
ولی آن لحظه‌ همه‌ی ذهنش را خالی نگه‌داشته بود. چراغ‌ها را خاموش کرد. نور ماه از لای پرده‌های حریرِ درب شیشه‌ای راه باز می‌کرد و روی کف خانه می‌ریخت.
هیچ حس خاصی نداشت و دقیقا همین بی‌حسی و تهی بودن او را به این راه هل می‌داد. خالی از اضطراب و استرس قدمی پیش گذاشت و درب شیشه‌ای منتهی به بالکن را گشود. باد به استقبالش آمد. خود را به بالکن رساند.،دست دراز کرد و با انگشتان بلندش سنگ سرد لبه‌ی بالکن را حس کرد. از آن بالا رفت. سرمای سنگ مهمان پاهای عریان‌اش شد ولی نمی‌لرزید. باد زمستانی خشک و آرام و سرد می‌وزید. باز هم نمی‌لرزید. با خودش فکر می‌کرد دلیل نلرزیدنش از سرما این است که سرمایی به مراتب سردتر و سنگین‌تری را حس می‌کند. نه از سنگ و هوای سرد بلکه از اعماق درون‌اش ، از قلب‌اش. آن هم درست جایی که به جای چشمه‌ای جوشان از آب گرم که محرک زندگی و منشا زندگانی است، فقط دریاچه‌ای بود یخ زده.
به پایین زل زده بود. چشمانش مثل گردابی بود که شور و امید زندگی را درون خود می‌کشید و می‌بلعید. مثل دو چاه عمیق که سرمای زمستان آرام به بالای آن می‌خزید و از آنجا به درونش سرازیر می‌شد.
باد به موهایش می‌پیچید و روبدوشامبر بلندش را می‌رقصاند.احساس پوچیِ او تبدیل به سبک‌بالی و بی‌وزنی شده بود. آن‌قدر سبک‌خیال بود که تلوتلوخوران با باد حرکت می‌کرد؛ کمی به راست، کمی به چپ.در حالی که فاصله‌اش با سقوط تنها یک قدم بود. لبخند غریب و کم‌رنگی روی لبانش نشسته بود که به زندگی و زنده‌ماندن دهن‌کجی می‌کرد. شاید از این خوشحال بود که بالاخره در پاسخ به خوره‌ای که تمام ریشه‌ی زندگی‌اش را خورده بود، می‌خواهد همه چیز را رها کند تا راحت شود. تا مثل همان درخت با نیروی باد ضعیفی خودش را در آغوش مرگ بیندازد. تمام آرزوی زندگی‌اش در برداشتن یک قدم خلاصه می‌شد.
ولی ناگهان احساس کرد صدای تیک‌تاک ساعت بلندتر و تندتر شده است. آشوب و بلوایی در دلش جرقه خورد. داشت دچار هیجان عجیبی می‌شد. احساس می‌کرد دریاچه‌ی یخ‌زده‌ی درونش در حال شکستن و ترک خوردن است. احساس می‌کرد سرمای زمستان تا استخوان پاهایش صعود می‌کند. باد برایش مثل یک طوفان شده بود که اورا مثل یک برگ خشک‌شده در بر می‌گرفت و درهم می‌شکست. صدای شکستن قلب‌اش را می‌شنید. نفس‌اش بند آمده بود.
اما روحیه‌ی لجاجت و سرتقی‌اش اجازه نمی‌داد همه چیز خراب شود. بارها و بارها سقوط را در ذهنش مرور کرده بود و حالا که تا اینجا پیش آمده بود دلش نمی‌خواست پا پس بکشد.
به زعم خودش تا راحتی و رهایی فقط یک قدم فاصله داشت.
همه چیز را کنار زد،
قدمی برداشت.

پی‌نوشت : یه دلیل اینجا نوشتن اینکه داشتن یه نسخه‌ی تایپی ازش مفیده.
پی‌نوشت‌2: داستان تا چند صفحه تو ذهنم آماده‌ست برای نوشتن ولی به چندتا مشکل برخوردم که به جواب نمی‌رسم. اینکه مکان جغرافیایی داستان باید کجا باشه. اکه اینجا و این فضا(ایران)در نظر بگیرم یه سری محدودیت‌ها شکل می‌گیره. نه از لحاظ اون خط قرمزای شرعی و عرفی(شاید هم اره) یه‌سری چیزای دیگه که نمیشه درست توضیح داد. دومین مشکل هم که مربوط به اولی میشه باز یعنی اسامی شخصیت‌هاست. "آلمیر" اسمی بود که اولین بار برای شروع یه رمانی چند سال قبل بدون اساس ریشه‌ای و معنای لغوی ساختم ولی نمی‌خوام دیگه ازش استفاده کنم. سومی هم بر می‌گرده به یکی از ویژگی‌های شخصیت داستان که موندم اکتسابی باشه یا یه نوع بیماری. که اگه بیماری رو انتخاب کنم باید برم دنبالش که اصلا یه هم‌چین چیزی وجود داره یا نه.اگه بخوام روش اسم بذارم:"بی‌هیجانی"
پی‌نوشت3: ادامه‌ی داستان به قولی سوئیچ میشه رو زاویه‌ی دید اول شخص و سبک نوشته و فضاش احتمالا تغییر می‌کنه(مثلا شادتر). شخصیت داستان هم یه پسر هم‌سنه. احتمالا دچار عقده‌ی معمول نویسندگی بشم که قهرمان داستان به نوعی یه نسخه با تغییرات نه چندان کم(برخی جاها بهتر و برخی جاها بدتر)از خود نویسنده‌ست.

دریافت

متن:

سلام مادر

می دانم که صدایم را می شنوی 

پس بگذار درد و دل کنم

مادر

ما ، شاگردان بی عرضه ای بودیم،

 هیچگاه برای او روضه نخوانده ایم

 اصلا ما حتی او را نشناختیم

بر خلاف شما

 که هم شناختین

 هم برایش جان عزیزتان را دادید.

و من از شاگرد اول ها آموختم

که نام و راه امامم  از پشت در شروع شد

مادر ما را ببخش که 1185سال شد.


کانال تحت فشاره و کمبود طراح داره.البته که یه‌جورایی قابل حدسه چون تعهدی از کسی گرفته نمیشه(همون بی‌مایه فطیره).منم که همیشه بلاتکلیفم؛ یه مدت خوب یه مدت . داشتم به این فکر می‌کردم که چه‌قدر خوب میشد که کسی رو پیدا می‌کردم که با داشتن شرط وقت بهش طراحی با گوشی رو یاد می‌دادم تا یه طراح اضافه بشه. منتها از اون جایی که خیلی روابط اجتماعی بالایی دارم :/  آدمی که شاخصه‌های هم‌چین کاری رو داشته باشه رو نمی‌شناسم.

البته مطمئنم آموزش دادن‌ش هم صبر و حوصله‌ی زیادی می‌خواد مخصوصا اگه غیر حضوری باشه. البته یه‌ جوری هم می‌گم یاد می‌دم انگار خودم خیلی.


تسلیت بابت این ایام. تسلیت آقا جان(عج).



دریافت

متن:

یا رب کمکم کن دل دیوانـه بگیـرد     مضطر شود و از غـم جانانـه بگیــرد

یارب سببی ساز که این آه جگرسوز     آتش شـود و دامن کاشانـه بگیـرد

دل در پی او بی سروسامان شود ای کاش    یک «چله غم» ساده و مردانه بگیرد

بر جـان بخرد در طلبش هر چه بـلا را       از جام ولایت، دو، سه پیمانه بگیرد 

آن لحظه فرج خواند و الغوث و امان را      تا یـار سفـر کـرده ره خانـه بگیـرد


پی‌نوشت: هیچی دیگه. هیچیِ هیچی هم که نیست منتها حوصله ندار طوریم. :|


عکس

متن:

یا بن الحسن!

تاخیر در ظهور تو را ما مقصریم

ما صدای کودکان نیجریه را شنیدیم؛

اما سکوت کردیم 

ما نسل کشی میانمار را ندیده گرفتیم؛

همانطور که گرسنه مردن کودکان یمنی را.

یا بن الحسن!

ما را به خاطر انتخاب «بی تفاوتها» حلال کن.


لابد باید زشت باشه بیام بگم دیگه به این عکس اون‌جوری که باید حس ندارم. عکس(جدای از تایپو) توسط من کلاژ(ترکیب) شده. جمع کردن عکسا برای کلاژ کردن‌شون برام سخت گذشت.واقعا سخت. ولی الان نمی‌دونم درسته یا نه ولی فکر می‌کنم اونقدر که حتی یه آدم عادی رو به‌رنج میاره. من رو ناراحت نمی‌کنه.شاید بخاطر مریضی و سختی و سنگ شدن دله؛ از این بد بودن و توبه و بد شدن و بد شدن و . اینکه اگه به پاش اشک هم بریزی چه معنی‌ای میده وقتی هنوز حتی به واجبات اونجوری که باید نمی‌پردازی. شاید ناراحتی ازش یه جور دورویی باشه. البته که هنوز «جمیله»‌ی ۷ ساله‌ی یمنی که روی  تخت.(نگم) چشامو به اشک می‌نشونه ولی.


پی‌نوشت: دوباره حرفمو شکستم و از دردا گفتم وقتی می‌دونم جاش اینجا نیست.

پی‌نوشت2: حتی به این فکر می‌کردم بیام اینجا از hyouka(انیمه) بگم تا این حد خارج از .

پی‌نوشت3: امتحانای ترم تا اینجاش خداروشکر خیلی خوب بوده و با همین فرمون میریم جلو ان‌شالله.(ولی نتیجه گرفته نشه که درسخون شدم)

پی‌نوشت4: دوباره مظلوم‌نمایی کردم.


1.همین اول بگم قرار شده ننالم. :|

2. امروز یه حسِ فساد قوی بهم دست داد. به همون قوت چند ساعت قبل حس نمی‌شه ولی خب اثراتش هست، چه روحی چه جسمی. خب وقتی یکی تو این سن میگه جسمی معلومه بیشترِ منظورش چهر‌ه‌ی نامبارک‌شه.اون خستگی  همیشگی هم که اصن بحث‌ش جداست.

3. خب خیلی احمقانه‌ می‌شه اگه انتظار داشته باشی هیچی‌ت نشه، وقتی یه جا می‌کَپی و وقتِ «زیادی» پای انیمه می‌ذاری. البته خیلی هم منصفانه نیست از کلمه‌ی«زیاد» برای توضیح حجم زمان دیدن ۱۲قسمتِ حداقل ۲۰‌دقیقه‌ای انیمه استفاده کنی. خارج از محدوده‌ی این کلمه‌ست.

4. اگه کسی دقت کنه انگار یه مرضی دارم که دوست‌دارم جمله‌هارو به پیچیده‌ترین حالت ممکن تبدیل کنم؛ جوری که خودم هم باید برگردم ببینم اول جلمه چی گفتم که ته‌شو با چه فعلی جمع کنم بره پی کارش.

5. حالا که حرف‌ش شد، از جمله امراض دیگه‌ام «سندروم پرانتز»ه. حالا اینکه اصن یه هم‌چین چیزی هم هست و این نام‌گذاری رسمیه یا نه به من ربطی نداره. مهم اینکه من دوست‌داشتم اسم‌شو این بذارم(مثلا شاخ‌طوری). به این شکل که هرچی توضیح هست رو می‌چپونم تو پرانتزا. اصن انگار معتاد شدم به پرانتز فکنی(حالا که هم معتاد شدیم به چی معتاد شدیم). یکی نیست بزنه پس این سر بگه:چطه؟چِتی؟(منظور عملِ صالحِ چِت‌ْکردن است) خب می‌میری ادامه‌ش بنویسی یا چی؟

6.اندراحوالات هم اینکه با درس زیبای ریاضی به معاشرت نشستیم بلکه اوضاع ترم زیاد به قهوه‌ای میل نکنه.از اونجایی هم که طبق استحضار همگان، این درس شیرین هم‌نشین فوق‌العاده خوش‌مشربیه ممکنه تا پاسی از شب به همین حالتِ فیض سر کنیم.

7. یه سفارش طرح دارم مربوط به. حالا که فکر‌شو می‌کنم نگم بهتره. فقط می‌خواستم بگم یه‌جورایی دارم ازش شونه خالی می‌کنم. درسته به هرحال انجام‌ش می‌دم. اگه انجام شد که آپلود می‌کنم ان‌شالله.

8. یه جوری دارم نمازامو خراب می‌کنم انگار. . یادم میاد یه‌ بار «م» از قضا شدن نمازش گفت و خیلی هم ناراحت بود. من: باید فقط توی یه سیاه‌چاله غرق بشم. دیگه توضیح ندم.

9.دارم به نئاندرتال تبدیل می‌شم. دیگه امشب‌ هم وقتی نیست برم حموم. تا این حد به فنام.

10. برای هم دعا کنیم.


دریافت

متن:

ای ناله به جایی نرسیدن تا کی؟     وز باغ حضور، گل نچیدن تا کی؟

آه ای گل سرخِ مانده در خیمۀ سبز      دیدن همه را، تو را ندیدن تا کی؟

بله قسمتی از اول طرح مشکل داره و طرح خیلی جالبی نشده.(شاید بشه گفت:حیفِ شعر)(ن1)


پی‌نوشت: اگه می‌خواستم از خودم و حالم بگم واقعا نمی‌دونم از کجا و چطور باید شروع می‌کردم و ادامه‌ش می‌دادم.(ن2)

پی‌نوشت2: اره وقتایی هم هست که غم میاد، ولی دیگه اصلا برام جالب نیست که بیام اینجا بروز بدم. حس می‌کنم یه جور مظلوم‌نماییِ منفوره.(یه‌جور نیاز به هم‌دردی. کسی‌ نیست بگه آخه انتظار از کی دیوونه)(ن3)

پی‌نوشت3: درمورد پ‌ن‌2، اینکه هم‌چین نظری پیدا کردم دلیل نمی‌شه واقعا بهش عمل کنم.

پی‌نوشت‌4: یه‌جورایی تا همین‌جاشم ناله بود، نبود؟.فعلا که اوضاع خوبه.خدا کنه خوب بمونه.منظور از خوب‌بودن هم یعنی: فقط افتضاح نیست.(ن4)

پی‌نوشت5: طبق پ‌ن‌2 اومدم ببینم تو همین پست چقدر مثلا عمل کردم، ناله‌ها رو آخر هر خط شماره گذاشتم. الان می‌بینم که باید عنوان رو هم می‌شمردم.


من اینجا ، لب دریاچه، جلوی انعکاس ماه روی آب دریاچه، دارم یکی یکی می‌شمرم قدم‌هایی رو که ازش دور شدم.

سایه‌ها هم کم و بیش هستن. پشت درختا، لای بوته‌ها و توی آب سرد دریاچه. سنگینی‌ نگاهشون رو روی خودم حس می‌کنم.صدای زمزمه‌هاشون توی گوشم می‌پیچه.نمی‌دونم ماهیا خوابن یا بیدار. باد می‌وزه و سطح دریاچه‌ رو می‌لرزونه. بوته‌ها و شاخه‌ها خش خش می‌کنن. من هنوز آرومم. به آسمون صاف نگاه می‌کنم. ستاره‌ها مثل همیشه براق و درخشنده راه درست رو نشون می‌دن. ولی دیگه برام خسته‌کننده‌ان. درستی و راستی‌شون از حد تحملم خارجه. جغد بی‌سروصدا پر می‌زنه و از بالای سرم رد میشه.

شبا همیشه همین جوریه؛ ساکت و آروم.اما چند وقتیه که هر موقع سیاهی شب پاشو می‌ذاره اینجا ترس ورم می‌داره. دیگه مطمئن نیستم که می‌تونم صبح فردا رو ببینم یا نه.

امشب اما کمی فرق می‌کنه.یکم هوا سردتره. یکم نه. خیلی سردتره. با اینکه به زمستون خیلی مونده.

به خودم میام. دارم می‌لرزم. بوی زُخم خون رو حس می‌کنم. نمی‌دونم چرا با وجود ترس ، باوجود لرز ، بازم آرومم. امشب دیگه احتیاجی نیست راه درّه رو پیش بگیرم و زیر مهتاب زوزه بکشم.خیلی خسته‌تر از این حرفام.

نمی‌دونم این بو، بویِ خونِ منه یا اون. راستش زیاد تقلا می‌کرد. پوزه‌ام زخمی شد.پاش شکسته بود.بخاطر من شکسته بود. وقتی دنبالش افتادم.گله‌اش مشغول مهاجرت بود. کسی براش صبر نکرد.تنها گذاشتنش. مثل من.

بیشه و جنگل  و رو خوب می‌شناختم. راحت می‌فهمیدم کجاست. بوش رو می‌شناختم. هر روز از دور نگاهش  می‌کردم. نمی‌دونم می‌دونست چقدر بهش نزدیکم و چقدر براش خطرناکه یا نه. بخاطر پاش تو برخورد اول ، نمیتونست زیاد از اینجا دور شه.سعی می‌کرد هر روز مسافتی رو طی کنه گرچه هیچ موقع به گله‌اش نمی‌رسید. یه ماده آهوی تک و تنها. مایه‌ی دلسوزی بود.

امشب برای آخرین بار رفتم برای دید‌نش اما از نزدیک.نمی‌دونم چی‌ شد. نمی‌دونم چرا اونطور شد.نمی‌خواستم.اصلا نمی‌خواستم بترسه. نمیخواستم این طور پیش بره. ولی انگار از یه جایی به بعد دست خودم نبود. به خودم که اومدم  دندونام توی گردنش فرو رفته بود و نفس نمی‌کشید. دیگه تقلا نمی‌کرد. اون (اتفاق)چیزی نبود که من میخواستم.

اما الان آرومم. یعنی میخوام که برای همیشه آروم بشم.

بلند می‌شم و توی آب دریاچه پیش می‌رم. برای آخرین بار ماه رو نگاه می‌کنم و یاد برق چشمای اون می‌افتم؛ وقتی برای اولین بار، موقع شکار، دیدمش و نتونستم کار رو تموم کنم.اما الان تمومش می‌کنم. پیش‌ترمیرم. آب تا زیر گلو بالا میاد. چشمام رو می‌بندم و خودم رو می‌کشم پایین. تا دیگه زمزمه‌هارو نشنوم . تا برای همیشه بتونم خستگی‌هامو فراموش کنم. اون چشما رو فراموش کنم.


فقط امیدوارم ماهیا رو بیدار نکنم. 



پی‌نوشت: می‌دونم جا داره بهتر بشه.لحنش رو هم می‌دونم نباید اینجور باشه ولی دوست داشتم اینطور بنویسم.خارج از اصول.

پی‌نوشت۲: بدون ذهنیت قبلی بود.

بی‌ربط‌نوشت: بعضی مواقع هم هست که لازمه آدم بده، بی‌معرفته، خودخواهه و نامرده باشی. (حداقل از نظر خودت) فقط بتونی از دور نگران شی. از دور به فکر باشی. ازدور دعا کنی. و این هیچ اشکالی نداره.



دریافت عکس

متن:

این جمعه هم گذشت و نیامد نگار ما    ما مانده‌ایم و گریه‌ی بی‌اختیار ما

یا رب دعای منتظران مستجاب کن     تا جمعه‌ی دگر فرجش را شتاب کن


می‌دونم خیلی دیر کردم برای رسوندن این طرح برای کانال.

یلدای همه مبارک.


پی‌نوشت: (از خودم) هیچی نگم فقط .


دریافت عکس (۴مگ)

متن کامل :

حافـظ! تو خبـر داری از عالم شیـدایــی     یلدای فراق آمد رفته است شکـیبایـی

برخیز و بخوان با ما «ای پادشه خوبان»       دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی


قرار بود شیک بشه.من که هر کار تونستم کردم.فکر می‌کنم ساده و متوسطه.

از مدیر محترم کسب اجازه کردم؛ فرمودن بدون لینک قرار نگیره.اینبار استثنائاً با لینک بلاگ قرار گرفت. انشالله طرحای بعدی رو با لینک و لوگوی بدریون می‌ذارم.


پی‌نوشت: واقعا می‌خوام بیام ”بنویسم”ولی وقت و فرصت پیش نمیاد.

پی‌نوشت2: اگه خوابِ. رو کنترل کنم خیلی خوب میشه. ولی هی نی‌می‌شه :/

پی‌نوشت3: خیلی زوده بگم یلداتون مبارک؟  خب، مبارک :) (انشالله یلدای ظهور)


دریافت عکس


این نسخه از طرح افکت خورده و با نسخه اصلی که تو کانال بدریون قرار می‌گیره متفاوته.


پی‌نوشت: تراکم کار این‌قدر زیاد نیست. این مورد اضطراری‌طور بود.

پی‌نوشت2: دو روز تعطیلی و لای کتاب هم باز نکردم.واقعا وقتم رو هم به تفریح خاصی نگذروندم که همه تقصیرا متوجه من بشه.( طراحی هم هر چقدر طول بکشه بالاخره تموم میشه، باقی وقتم رو چی‌کار می‌کنم نمی‌دونم)


من اینجا ، لب دریاچه، جلوی انعکاس ماه روی آب دریاچه، دارم یکی یکی می‌شمرم قدم‌هایی رو که ازش دور شدم.

سایه‌ها هم کم و بیش هستن. پشت درختا، لای بوته‌ها و توی آب سرد دریاچه. سنگینی‌ نگاهشون رو روی خودم حس می‌کنم.صدای زمزمه‌هاشون توی گوشم می‌پیچه.نمی‌دونم ماهیا خوابن یا بیدار. باد می‌وزه و سطح دریاچه‌ رو می‌لرزونه. بوته‌ها و شاخه‌ها خش خش می‌کنن. من هنوز آرومم. به آسمون صاف نگاه می‌کنم. ستاره‌ها مثل همیشه براق و درخشنده راه درست رو نشون می‌دن. ولی دیگه برام خسته‌کننده‌ان. درستی و راستی‌شون از حد تحملم خارجه. جغد بی‌سروصدا پر می‌زنه و از بالای سرم رد میشه.

ادامه مطلب

این داستانیه که برای خوشی این دل شروع کردم. پس نه انتظاری از خودم دارم نه برام حیاتیه که جذاب و. باشه. آزاد و بی‌قید و توقع‌ طوری:

شبی زمستانی بود. از آن شب‌هایی که دل ابرهای تیره ریش بود و برف، رقصان می‌بارید. کوچه‌ها یخ‌زده و سفید و غم‌ناک و درختان خشک و خشن بودند. آرام و خرامان و هماهنگ با نرمیِ رقص دانه‌های برف قدم برمی‌داشت. می‌خزید. باد زمستانی ملایم می‌وزید و موهای نیمه‌جعدش را تاب می‌داد.
ادامه مطلب

اصل‌اش خاصیت آدمی به همین ذهن مشوش پر از اوهام‌اش است; این را که از او بگیری که دیگر چیزی‌ ‌نمی‌ماند. مثل بیرون کشیدن جوهر کلمات از لای کاغذ کتاب، مثل ربودن ماه رخشان از دل آسمان تیره‌ی شب،  مثل تهی کردن پرنده از پرواز‌، مثل رمیدن من از تو. . با همین وهم می‌شود مرز باریک خیال و واقعیت را زدود. با همین وهم می‌شود دنیای خاکستری دودآلود را رنگ زد. راست‌اش حتی می‌شود دروغ گفت، که بَه، چه همه چیز جور است و به میل. بلکه مسکنی باشد برای درد تلخی‌ها.

ادامه مطلب

دوباره سنگین می‌شوی. سقوط می‌کنی. آن‌قدر پایین که دوباره می‌توانی بشنوی: تیک تاک. عقربه‌ی ثانیه‌شمار با بی‌رحمی قدم برمی‌دارد و با هر قدم ثانیه‌ای می‌شکند. درست مثل شیشه‌ی امیدها و آرزوهایت. و در فاصله‌ی هر شکستن‌ای بیشتر سقوط می‌کنی. بیشتر و بیشتر. رهایی گاهی اوقات تباهی می‌آورد.

ادامه مطلب

مگه این‌جور نیست که باید تلخی‌هاتو هضم کنی. بعضی غل و زنجیرها رو باز کنی و بعضیا رو بسته. و وقتی که فکر می‌کنی حتی نمیشه بلند شد، خودت رو، رو زمین بکشی. 

می‌دونم که یادم می‌ره که باید همه چیو به دست خودم بهتر کنم. ولی بیا فکر کنیم که این‌طور نمیشه. بیا سعی کنیم امید رو از خودمون دریغ نکنیم. بیا سعی کنیم.


وقتی نمی‌نویسی و نمی‌نویسی و نمی‌نویسی، اون حس ذوق همیشگی بیشتر و بیشتر زیر خاک بی‌مهریت فرو میره. دیگه صداشو نمی‌شنوی. دیگه کمتر یادش می‌افتی. اما با این وجود حس می‌کنی که یه تیکه از تو گم‌شده. نمیشه که بدون اون تا آخر سر کرد و دوباره بر می‌گردی سراغش. خاک‌ها رو کنار می‌زنی و دست می‌کشی روش بلکه این آتیش خفته‌ی زیر خاکستر دوباره بیدار شه. اون ققنوس خوش نقش و نگار سر از تخم در بیاره و دوباره اوج بگیره.

قصه‌ی همیشگی من و اینجا همینه. اینجایی که یه دوره‌های کوچیکی کمی رنگ می‌گرفت و دوباره از سر بی‌توجهی رنگ می‌باخت.

به هر حال هرچی بوده و نبوده دیگه گذشته. اینجا هنوز هست و منم هنوز هستم. حس نوشتن هم. پس بهتر اینکه این در رو نبست و هر چند کم هم که شده، سرکی کشید.

 

پی‌نوشت:‌ امروز یکمی درمورد "قدرت اراده" مطلب دیدم. مثلا اینکه بر خلاف باور عموم یه نیروی ذهنیِ تموم شدنیه یا اینکه با تغذیه(جسمی) میشه این باک رو پر کرد. حتی اینکه با مدیتیشن میتونی لول‌آپش کنی تا حجمش بیشتر شه. فکر می‌کنم خیلی مفیده(نسبت به هیچی) و امیدوارم به نتیجه‌ای برسه.

پی‌نوشت2: حس می‌کنم نشستم دارم کنفرانس میدم. خیلی رسمی و نچسب و عَی‌طور. جمع کنیم کاسه کوزه‌مونو باو

پی‌نوشت3: خب  معلومه خوشم نمیاد از این جور نوشتن ولی بِتِر دَن ناتینگ‌‌‍ه :/

پی‌نوشت4:‌ تازشم زدم هدر رو داغون کردم و حتی حوصله فیشو ندارم. کجاشو دیدیم مونده حالا‌


گفته بودم که باید بیشتر بیام اینجا و نذارم بیشتر از این، این بلاگ خاک بخوره. حالا اینجام ولی بدون حرف حساب.

پر از درگیر‌ی‌ها و کشمکش‌های ذهنی‌ام. نه از اونایی که میشه فکرشو کرد و حدس زد. نه. درگیری‌های ذهنی من بی‌خودترین و احمقانه‌ترین و کسل‌کننده‌ترین مشغله‌هایی که می‌تونه توی ذهن هر کسی وجود داشته باشه. اونقدر بی‌خود که حتی دوست‌ ندارم برای خودم بازخونی‌شون کنم. 

هر روزی که میاد، می‌گذره و تلف می‌شه، دارم تقلا می‌کنم و توی چارچوب تنگ و تک بعدی‌ای که برای خودم درست کردم دست و پا می‌زنم. سرک کشیدن به ویدئو‌های آموزشی که چطور می‌شه قوی‌تر شد. چطور می‌شه که اراده‌ی آهنی پیدا کرد. چطور می‌شه که اعتیاد به یه رفتارای غلط رو از بین برد. چطور می‌شه برنامه‌‌هایِ "از شنبه‌ی هفته‌ی بعد" رو واقعا شروع کرد و به سرانجام رسوند. چطور می‌شه بلند شد و دیگه وقت رو تلف نکرد.

یا برنامه‌ ریختن برای ساعت‌های آزاد غروب تا نیمه‌شب و انجام ندادن همه‌شون.

و کمی جالب‌تر از بقیه یادآوری تکنیک‌هایی که کمک می‌کنه تا کمتر وقت تلف کنم. از قانونِ "فقط ۵ دقیقه" که می‌گه فقط ۵ دقیقه برای پروژه‌ای که می‌خوای انجامش بدی ولی حوصله‌شو نداری وقت بذار و وقتی که شروع کردی متوجه می‌شی که سخت‌ترین بخش همون شروع بوده و حالا دلت می‌خواد ادامه بدی.

 قانون دیگه‌ای که میگه کارای کوچیکی که کمتر از ۵دقیقه وقت می‌برن رو همون لحظه انجام بده.

 قانونای خود ساخته‌ی خودم. مثل"فکر نکن انجامش بده": چون عادت دارم هر کاری رو توی ذهنم اونقدر بزرگ کنم که در عمل هم نتونم انجامش بدم.

 و از این دست اتفاق‌های تکراریِ تکرای.

نکته‌ای که تا حدودی عجیبه اینه که هم ناامیدم و هم امیدوار. همیشه به روزگار و زندگی(نه خیلی همیشه :) ) و صد البته خدا و اتفاق‌های خوب و آدم خوبی شدنم امیدوار بودم‌و هستم.

ولی در عین حال نسبت به درس و عبرت گرفتن از اشتباهات و تغییر پله به پله به سمت خوب شدنم ناامیدم می‌شدم و ناامیدتر می‌شم.

 

 

پی‌نوشت1: صرفا برای اینکه بگم اینجا برام ارزشمنده و می‌خوام بیشتر حضور داشته باشم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

روشنا خانه مدرن | آسمان مجازی در تبریز |سقف کشسان در تبریز جدیدترین اهنگ ها معراج طراحی سایت ، سئو ،تبلیغات در گوگل فانوس خیال اطلاعات اساتید سفیر قم