این داستانیه که برای خوشی این دل شروع کردم. پس نه انتظاری از خودم دارم نه برام حیاتیه که جذاب و. باشه. آزاد و بیقید و توقع طوری:
شبی زمستانی بود. از آن شبهایی که دل ابرهای تیره ریش بود و برف، رقصان میبارید. کوچهها یخزده و سفید و غمناک و درختان خشک و خشن بودند. آرام و خرامان و هماهنگ با نرمیِ رقص دانههای برف قدم برمیداشت. میخزید. باد زمستانی ملایم میوزید و موهای نیمهجعدش را تاب میداد. سرما مثل همیشه سخت بود ولی برای او، برای قدمهایش، برای چشمان بیحرکتاش فرقی نداشت. نفسهایش صدادار بود و شماره داشت؛ آه پشت آه.
با خودش فکر میکرد: آیا هر روزش، هر شبش و هر لحظه از زندگیاش هم همین قدر -مثل الآن- ملال آور و تاریک است؟ از کی زندگی این قدر برایش خسته کننده و پر از تاریکی شده؟ و همینطور درون چاه تنهایی خودش غرق میشد.
به خودش که آمد جلوی مجتمع مسی بود. قدمی که برداشت متوجه گربهای شد که به چشمانش زل زده بود. گربه ناگهان از جا پرید و دور شد. نفهمید از سر غریزهی انسانگریزانهی حیوان بود یا از ترس دیدن حالت مردهی چشمانش. حتی شانهای هم بالا نینداخت. با آسانسور به طبقهی دوم رسید و قدم زد: .صد و هجده، صد و نوزده، صد و بیست. رمز را وارد کرد. دستگیره را چرخانه و در تاریکی خانهی کوچک فرو رفت.
نمیخواست وقت هدر برود. افکارش را زدود، نفس عمیقی کشید و چراغها را روشن کرد. خانه در هم ریخته و از آشغال پر بود. یونیفرم را درآورد و کمربست به تمیز کردن خانه. بعد از استحمام غذای آماده را صرف کرد و ظرفها را شست. مثل رباتی که بدون انعطاف و بدون تلف کردن وقت مشغول انجام امور از پیش تعیین شدهاش میشود. مثل یک مقدمهچینی بود. مثل تشریفاتی برای شروع یک مراسم و آیین مذهبی.
هم چیز بود و هیچ چیز نبود؛ از نظرش همهچیز برای قصدش آماده بود و هیچ چیز نبود که بتواند جلوی او را بگیرد. چیزی وجود نداشت که بتواند عقیدهی خشک و فیای که تا عمق جانش نفوذ کرده بود را تغییر دهد. هیچ کس و هیچ چیز نبود که او را از این باتلاقی که هر دم بیشتر در او غرق میشد بیرون بکشد یا روزن امیدی در پیلهی تنهاییاش ایجاد کند.
هزاران و هزاران بار به آن فکر کرده بود و علی رغم میلاش به انکار، باز هم به جوابی نرسیده بود. هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر در این پوچی غرق شده بود. طوری که دیگر امیدی به برآمدن، به نفس گرفتن و نجات پیدا کردن نداشت. به همین خاطر دست و پا زدن را بیهوده میدید و هر روزی که میگذشت میلاش به تمام کردن، به بریدن و جدا شدن از همه چیز بیشتر میشد. معتقد بود که دیگر چارهای نیست و هر فکر و انگیزهی امید بخشی که پیش رویش جلوه میکرد، با بیتوجهیاش در نطفه خفه میشد.
ولی آن لحظه همهی ذهنش را خالی نگهداشته بود. چراغها را خاموش کرد. نور ماه از لای پردههای حریرِ درب شیشهای راه باز میکرد و روی کف خانه میریخت.
هیچ حس خاصی نداشت و دقیقا همین بیحسی و تهی بودن او را به این راه هل میداد. خالی از اضطراب و استرس قدمی پیش گذاشت و درب شیشهای منتهی به بالکن را گشود. باد به استقبالش آمد. خود را به بالکن رساند.،دست دراز کرد و با انگشتان بلندش سنگ سرد لبهی بالکن را حس کرد. از آن بالا رفت. سرمای سنگ مهمان پاهای عریاناش شد ولی نمیلرزید. باد زمستانی خشک و آرام و سرد میوزید. باز هم نمیلرزید. با خودش فکر میکرد دلیل نلرزیدنش از سرما این است که سرمایی به مراتب سردتر و سنگینتری را حس میکند. نه از سنگ و هوای سرد بلکه از اعماق دروناش ، از قلباش. آن هم درست جایی که به جای چشمهای جوشان از آب گرم که محرک زندگی و منشا زندگانی است، فقط دریاچهای بود یخ زده.
به پایین زل زده بود. چشمانش مثل گردابی بود که شور و امید زندگی را درون خود میکشید و میبلعید. مثل دو چاه عمیق که سرمای زمستان آرام به بالای آن میخزید و از آنجا به درونش سرازیر میشد.
باد به موهایش میپیچید و روبدوشامبر بلندش را میرقصاند.احساس پوچیِ او تبدیل به سبکبالی و بیوزنی شده بود. آنقدر سبکخیال بود که تلوتلوخوران با باد حرکت میکرد؛ کمی به راست، کمی به چپ.در حالی که فاصلهاش با سقوط تنها یک قدم بود. لبخند غریب و کمرنگی روی لبانش نشسته بود که به زندگی و زندهماندن دهنکجی میکرد. شاید از این خوشحال بود که بالاخره در پاسخ به خورهای که تمام ریشهی زندگیاش را خورده بود، میخواهد همه چیز را رها کند تا راحت شود. تا مثل همان درخت با نیروی باد ضعیفی خودش را در آغوش مرگ بیندازد. تمام آرزوی زندگیاش در برداشتن یک قدم خلاصه میشد.
ولی ناگهان احساس کرد صدای تیکتاک ساعت بلندتر و تندتر شده است. آشوب و بلوایی در دلش جرقه خورد. داشت دچار هیجان عجیبی میشد. احساس میکرد دریاچهی یخزدهی درونش در حال شکستن و ترک خوردن است. احساس میکرد سرمای زمستان تا استخوان پاهایش صعود میکند. باد برایش مثل یک طوفان شده بود که اورا مثل یک برگ خشکشده در بر میگرفت و درهم میشکست. صدای شکستن قلباش را میشنید. نفساش بند آمده بود.
اما روحیهی لجاجت و سرتقیاش اجازه نمیداد همه چیز خراب شود. بارها و بارها سقوط را در ذهنش مرور کرده بود و حالا که تا اینجا پیش آمده بود دلش نمیخواست پا پس بکشد.
به زعم خودش تا راحتی و رهایی فقط یک قدم فاصله داشت.
همه چیز را کنار زد،
قدمی برداشت.
پینوشت : یه دلیل اینجا نوشتن اینکه داشتن یه نسخهی تایپی ازش مفیده.
پینوشت2: داستان تا چند صفحه تو ذهنم آمادهست برای نوشتن ولی به چندتا مشکل برخوردم که به جواب نمیرسم. اینکه مکان جغرافیایی داستان باید کجا باشه. اکه اینجا و این فضا(ایران)در نظر بگیرم یه سری محدودیتها شکل میگیره. نه از لحاظ اون خط قرمزای شرعی و عرفی(شاید هم اره) یهسری چیزای دیگه که نمیشه درست توضیح داد. دومین مشکل هم که مربوط به اولی میشه باز یعنی اسامی شخصیتهاست. "آلمیر" اسمی بود که اولین بار برای شروع یه رمانی چند سال قبل بدون اساس ریشهای و معنای لغوی ساختم ولی نمیخوام دیگه ازش استفاده کنم. سومی هم بر میگرده به یکی از ویژگیهای شخصیت داستان که موندم اکتسابی باشه یا یه نوع بیماری. که اگه بیماری رو انتخاب کنم باید برم دنبالش که اصلا یه همچین چیزی وجود داره یا نه.اگه بخوام روش اسم بذارم:"بیهیجانی"
پینوشت3: ادامهی داستان به قولی سوئیچ میشه رو زاویهی دید اول شخص و سبک نوشته و فضاش احتمالا تغییر میکنه(مثلا شادتر). شخصیت داستان هم یه پسر همسنه. احتمالا دچار عقدهی معمول نویسندگی بشم که قهرمان داستان به نوعی یه نسخه با تغییرات نه چندان کم(برخی جاها بهتر و برخی جاها بدتر)از خود نویسندهست.
درباره این سایت